چیزهایی درهم

ساخت وبلاگ
دوست قدیمی آمده اما امتحان دارد و فرصت چندانی برای بودن با من ندارد. تو مشغول کار و زندگی خودت هستی. به س و ص زنگ زدم آنها هم گرفتار شوهر و بچه شان بودند. روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم.  دیروز پسر جوانی با آکاردئون در کوچه می خواند: دلم می خواد به اصفهان برگردم.. شعرهای غم انگیز ِ دیگری هم خواند. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 213 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 1:13

حالا بهترم. چیزهای کوچکی برای خوشحالی پیدا کردم. از مربی بدنسازی برنامه ای برای یک ماه آینده گرفتم. تلاش خودم را برای بهتر شدن می کنم. در ضمن اطمینان دارم که موفق می شوم. فضای اتاق کارمان را کمی تغییر دادیم. همکار جدید آمد. دو نفر برایم حرف های دلگرم کننده نوشتند. عصر کلاس یوگا رفتم. یوگا برای من چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 230 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

 

امروز خوشحال بودم و هستم. نتیجه دکترا آمد. خوب بود. نمی دانم بعد چه اتفاقی بیوفتد اما امروز خوشحال بودم. همین که انگیزه ای برای درس خواندن داشتم و خواندم عالی بود. 

یک کتاب هیجان انگیز خواندم. بعد هم اینکه حالا قرار است بنویسم. 

نوشته شده توسط ستاره در 21:41 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 207 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

دوست تازه ای پیدا شد. حرف زدیم. به سفر چند روزه ای فکر کردم. شرایط سفری که احتیاج به پول داشته باشد نیست. دیروز بی خود دلم گرفت. خواهر غر زد و باز احساس بدبختی کرد. غمگین شدم. 

امروز روز تازه ای است. هر فکری که بوده تمام شده. باید از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرم. 

نوشته شده توسط ستاره در 11:25 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 193 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

اردیبهشتی که شروع می شود و شاید برای اولین بار است در زندگی که پول کافی دارم و لازم نیست نگران باشم.. غصه چرا؟ همیشه این وقت ها بی پولی بوده و هزار مشکل دیگر.. بدجور به مامان و شرایط خانه وابسته شده ام. با هر خبر ناراحت کننده کوچکی به قعر ِ تاریکی می روم. آنقدر تاریک می شود که هیچ روزنه ای پیدا نم چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 218 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

روزهای اردیبهشت قشنگ شدند. خانه که رفتم بخاطر بابا غصه خوردم. شرایط برایش سخت شده. خواهر ناراحت بود که نتوانسته ماشین بخرد.  یکشنبه جلسه فیلم بود. دوشنبه به دیدن استادِ عزیز قدیمی رفتم. گفت همین که کار خودت را می کنی به حرف بقیه توجه نداری و قصد نداری با کسی مسابقه بدهی عالی است. قرار شد هر هفته ب چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 197 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

جمعه خورشت کدو پختم. سیم سیم آمد. با هم ناهار خوردیم بعد هم به کلاس یوگا رفتیم. باران تندی می بارید. در بازارچه کنار کلاس چرخیدیم. پفک خوردیم. راه رفتیم و حرف زدیم. به خانه آمدیم سیم سیم کیک شکلاتی خرید. قهوه دم کردم. سیم سیم رفت. تنها شدم و زبان خواندم. امتحان سخت بود. من هم آمادگیِ زیادی نداشتم. چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 220 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

نشد که در اداره چیز خاصی بخوانم. چیزی که نوشته بودم از نظر خودم عالی بود. دیشب هم برای دوست خواندم گفت خوب است. بعدازظهر کلاس رفتم نوشته را به استاد دادم. تا پارک وی پیاده آمدم و کمی فکر کردم. نباید این همه با آدم ها مخالفت کنم. باید حرف هایشان را بشنوم  و درکشان کنم. 

+سکوت

+آدم ها رو بفهمم

+لازم نیست آدم ها دنیا را مثل من ببینند

نوشته شده توسط ستاره در 22:27 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 214 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

حالا باید برای خودم بنویسم که چرا این همه بهم ریختم... حال بابا خوب نبود. خواب های طولانی.. چند قاشق سوپ... خواب... بدون اینکه بفهمد چند ساله است و کجاست. مامان از تنهایی مان گفت و برای بابا از ته دل گریه کرد.. مامان شگفت انگیز است. با خواهر بحثم شد. که چرا نیستم.. و اینکه کارهایی که می کنم اهمیت چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 226 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

از شنبه تو امدی. چیزی نخواندم. کلاس زبان و یوگا نرفتم. حالم هم خوب نبود. هر روز درد داشتم و هر چه می خوابیدم خستگی از تنم بیرون نمی رفت. فضای اداره بخاطر موفقیت روحانی غیر قابل تحمل است. امیدوارم روزهای خوب و روشن از راه برسند.  بابا نمی تواند غذا بخورد.  اطرافیانم را نمی توانم تغییر بدهم باید خود چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 213 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57

 

بیماری بابا شدت گرفت و همین چند روز پیش قصه زندگی اش تمام شد. این روزها سخت بودند و هستند. دلتنگم. دوست داشتم نباشم. از خودم و جایی که هستم راضی نیستم. چرا هستم؟

نوشته شده توسط ستاره در 13:17 |  لینک ثابت   • 
چیزهایی درهم...
ما را در سایت چیزهایی درهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mchizhaiedarhama بازدید : 230 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 15:57